لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

پروانه


نزدیک به یک سال است حتی به اینجا نیم نگاهی هم نکرده بودم . رمز ورودم را فراموش کرده بودم. با گرفتاری به یاد آوردم . نظرات دوستان دنیای مجازیم را خواندم.ممنون از این همه مهر .

این یک سال را در افت و خیز بیماری سپری کردم .الان خیلی خوبم .

دلم پر از خالی است. انگار دیگر نیازی به ابراز هیچ چیزی نیست.آن که باید بداند ، می داند . می روم و می آیم و هر روز اطرافیانم گرفتارتر و بیمارتر می شوند. به پروانه ی هر ساله ام که هنگام آب دادن گلدان ها می آید، گفتم فایده ای ندارد زندگی را دیگر با یک خروار عسل هم نمی شود خورد.

رفتم فیلم کیارستمی را دیدم ، کپی برابر اصل ، فکر کردم تغییر در نگرش با جابجایی نام ها و مکان ها صورت می گیرد . و ارزش ها در پی این جابجایی ها دگرگون می شود . پس در واقع یک صورت واحده نمی توان در رویارویی با مسایل داشت. چون اگر صورت مسئله را تغییر دهی ، نتیجه گیری هم عوض می شود. خیلی ترسناکه چون تمام تفکر انسان در حال نوسان می تواند باشد.

دلیل اومدنم اینه که الان شنیدم دوستم چشمش سکته کرده و بینایی اش را ، یک چشم ، از دست داده خیلی هول کردم .توی دلم داره می لرزه اولین بار است که این اسم را شنیدم بایدحرف می زدم.فیلتر شکنم کار نمی کنه ، یکدفعه یاد اینجا افتادم.

ترس موهوم

امروز صبح با چند تا از دوستانم به عادت شنبه ها رفتیم استخر . هوا خوب بود و آسمان آبی بود و آب هم در حد عالی . بعد هم یکی از دوستان دلمه آورده بود و در رستوران همونجا مثل قحطی زده ها خوردیم و روز بسیار خوبی بود . باز هم یکی از بچه ها منو تا خونه رسوند و رفت . چند دقیقه ای وارد خونه نشده بودم که باید برای پول می رفتم و از خود پرداز می گرفتم دو باره لباس پوشیدم و بیرون رفتم ، همیشه موقع پیاده روی از پشت سرم می ترسم ، مخصوصاً همین قمه زنی ها و کیف قاپی ها ، اول فکر کردم باز هم همون ترس بی مورد همیشگیه ، ولی وقتی یواش تر رفتم تا کسی که پشت سرم است ، جلو بره و نرفت داشتم می مردم ، نیم نگاهی کردم پسری بود ، داشتم فکر می کردم چکار کنم که دویدن یک گربه باعث مکث من و برگشت من به عقب و دیدن او شد ، بله پسر ظاهراً مرتبی بود ولی با نگاهی خیره و جسور ، فقط به فکر موبایلم افتادم ، آروم بی جلب توجه از کیف کوچکی که دستم بود در آوردم و چون پانچو تنم بود از زیر گذاشتم توی جیب شلوارم ، مردی که سرایدار دو خونه اونطرف تره به من سلام کرد ، شد فرشته ی من ، ایستادم و با دست پاچگی حالش را پرسیدم و او متعجب از رفتار من چون هیچگاه در حد حرف زدن با هم آشنا نبودیم ، می خواستم از او کمک بگیرم ، ترسیدم درگیری شود و او صدمه بخورد ، خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم ، سرکوچه سوپر بود فکر کردم برم و از اونا کمک بگیرم ، ای بابا ولش کن حرف در میارند ، داشتم می رسیدم به خودپرداز که یک دفعه پسره گفت : خانم !!! یعنی سکته را زدم ، تمام روده هام داشت می لرزید.خودمو به نشنیدن زدم ، دوباره گفت : خانم !! برگشتم با فریاد گفتم چیکار داری با من ؟ چرا مزاحم می شی ؟ این بار پسره با دهان باز داشت نگاهم می کرد ، با همون صدا گفتم چکار داری ؟ الان زنگ می زنم صدوده ، پسره به حرف اومد و با مظلومی گفت خانوم مگر من چکار کردم ؟ اون ماشین سرکوچه را ندیدی ؟ لحاف قسطی از ترکیه می فروشیم و من هم پادو هستم. صاحبش تو ماشینه . وا رفتم ، یعنی هزارتا حس داشتم ، قضاوت بی جا کرده بودم ، داد زده بودم ، فکر بد کرده بودم . همینجور داشتم بر و بر نگاهش می کردم.گفت: می خواهید ؟ گفتم چیو ؟ گفت لحاف ؟ ولم کن آقا .دارم می میرم لحافم کجا بود !! گفت چرا می میرید . ؟ می خواهید اوستامو صدا کنم.؟ گفتم آقا میشه بری دنبال یکی دیگه . بیچاره سرشو انداخت پایین و برگشت.

برگشتم خونه و فکر کردم .این اتفاق نتایج هولناکی برام داشت : شاید بسیاری از دانسته های انتزاعی ما از پایه و اساس اشتباه است ، دانسته هایی که واکنش های بسیار نادرستی در ما نسبت به دیگران و حتی خودمون ایجاد کرده است.

پیش داوری و قضاوت های نادرست ، نسنجیده رفتار کردن ، ترس های موهوم و من در آوردی ، البته می دانم که چنین اتفاقاتی هم افتاده و خواهد افتاد ولی رفتار در شرایط بحرانی را باید یاد بگیرم . قید پول گرفتن را زدم و خوابیدم.

پ . ن : یکی از دوستانم تعریف می کرد : داشتم میومدم از روبرو چهارتا پسر افغانی میومدند ، هی به خودم گفتم اگر حرفی بزنند ، یا کاری کنند ، می زنم تو گوش یکیشون ، هی که اونا نزدیک شدن این جمله در من قوی تر شد و در سرم پیچید ، رسیدیم به هم و من محکم زدم تو گوش یکیشون . فکر کن ببین چی شد !! به خودم که اومدم داشتم معذرت خواهی می کردم.

چرا رفتی ؟ چرا ؟

قلبمو و سنگینیشو احساس می کردم. انگار یک کیسه سنگین را دارم با خودم حمل می کنم. طپش آن در گوشم می پیچید .

اشتهایم را از دست داده بودم. خیلی خسته شده بودم .پای راستم درد می کرد .خودمو به دوش می کشیدم.پرستاری می کردم در عین نگرانی ، مخصوصاً برای عزیزترینم ، دلم گرفته بود یه جورایی که انگار باید تمام ذهنمو می ریختم بیرون . مثل اتاق آشفته ای که باید جمعش کنی . دیروز سی دی همایون را خریده بودم ولی وقت گوش کردن نداشتم .و امروز ساعت یک تمام کارهامو کردم و روی تختم دراز کشیدم. وگوش کردم مثل همیشه زیبا بود .با صدایی آسمانی . تا رسید به شعر بانو سیمین بهبهانی ، چرا رفتی ؟ چرا ؟ وقتی به خودم اومدم که حتی موهام خیس شده بود . چنان این شعر به همراه صدای همایون منو به هم ریخت که انگار زیر و رو شدم و وقتی به خودم اومدم احساس سبکی می کردم انگار سر ریز کرد مرا این شعر.

چرا رفتی ؟ چرا ؟ من بی قرارم

به سر سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست ؟

ندیدی جانم از غم نا شکیباست؟

خیالت گرچه عمری یار من بود

امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده

ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه تر کن

مرا از هر دو عالم بی خبر کن

و تازه یادم اومد که چرا این شعر اینقدر به دلم نشست ؟ شاید هم وزنی آن با مناجات وحشی بافقی هست :

الهی سینه ای ده آتش افروز

در آن سینه دلی ، وان دل همه سوز

هرآن دل را که سوزی نیست ، دل نیست

دل افسرده غیر از آب و گل نیست

...

دلی افسرده دارم سخت بی نور

چراغی زو به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را

بر افروزان چراغ مرده ام را

حالا بقیه اش را یادم نیست .خیلی این مناجات را دوست دارم.

هرچه که بود تاثیرش را گذاشته بود .شنیدنش با حال و هوای من و با هوای ابری و ..........


مریض خانه ، دارالشفا مثلاً

چهار روزی که سفر رفتم خیلی خوب بود به قدری دنج و بی سروصدا بود که سرم پر از سکوت می شد اما بعد از ظهر روز پنجم به من زنگ زدند که پدرم حالش بده و پرستارش برده بیمارستان ، همه چیز را ریختم و پریدم تو ماشین و ساعت یک نیمه شب رسیدم تهران . او را بستری کرده بودند آی سی یو ، کارم شروع شد و البته زانوی خودم هم ساز مخالف می زد . عصر همان روز که دیگه اومدم خونه و خیلی خسته بودم خبردار شدم یکی از عزیزترین های زندگیم در اسکی پایش شکسته و در بیمارستان دیگری بستری شده، بلند شدم و رفتم اونجا ، خیلی درد داشت و استخوان درشت نی و نازک نی ساق پایش شکسته بود . خلاصه به همین منوال مسیر دو بیمارستان را طواف می کردم . روز دهم ،صبح او را مرخص کردد  و به خانه آمد . وعصری که رفتم دیدن پدرم دیدم دست هایش را بستند ، در پاسخ سوال من ، گفتند می خواهد بیاید از تخت پایین ، گفتم الان پدرم را می برم گفتند دکتر دستوری نداده ، گفتم ربطی نداره باید ببرمش ، این رفتار شما باعث شوک به او شده ، در هر حال امضا دادم و چون حسابداری عصرها تعطیله ، ودیعه گرفتند و من برگشتم لباس هایش را بیاورم وقتی داشتم لباسش را می پوشاندم پرستار مرا صدا زد و گفت موقع در آوردن آنژیوکت ، کمی دستش خراش برداشته ، باند بستیم سه روز دیگر باز کنید ، به هر حال با پدرم برگشتیم خونه و حالش خوب بود ، فقط گاهی از دستش شکایت می کرد ، عصر روز سیزده ، بردمش بیمارستان که پانسمانش را عوض کنند، وقتی دکتر اورژانس باند روی دستش را باز کرد متعجب شد و من داشتم بیهوش می شدم ، پوست روی دست کاملاً از گوشت جدا شده بود و دکتر گفت باید بخیه بشود.خیلی حالم بد شد .داد و بیداد کردم سوپروایزر هم تایید کرد که کار بدی بوده شکایت نامه ای نوشتم و قرار شد فردا برم پیش مترون بیمارستان و دنبال شکایتم را بگیرم.

الان هم عصر جمعه ی متروک ، جمعه  ی ساکت ، جمعه ی خمیازه های موذی کشداره و من نمی تونم به چیزی فکر کنم. مغزم هنگ کرده .

مبارکا باد

ما رفتیم یه گوشه کناری با چمدان تنهایی خویش . تا بعد از تعطیلات ،خداحافظ .عید همه مبارک باشه .