لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

کشتی بی لنگر

برای شناخت خود،نیازی به اندام های حسی نیست.چون خود،امری مجرد و غیر مادیست.اگر در فضا ،معلق هم خلق شوی ،حس بودن و هستن،هست.در یک خط زمانی و یه جایی ،می پریم تو زندگی.بعد از یک مدتی هم می کشانندمان بیرون.در این بازی کوتاه چه بر سرمان می آید؟بیرون از قاب ظاهری ،پشت قاب این تصویر چیست؟من چه دانم،من چه دانم! 

 

گاهی سعی می کنی آدم باشی،گاهی می زنی به چاک،گاهی انالله را می فهمی و می دانی باید برگردی و جواب بدهی، خوانده ای اناالیه راجعون/تا بدانی که کجاها می روی

 

گاهی در حلقه ی لا گرفتار می شوی،گاهی از پله ی شک بالا می روی،گاهی بر سر ایمان خویش چو بید می لرزی،گاهی منکری،گاهی مقری،جمع اضداد می شوی،یک لا قبایی چون تو را می کشانند این سو و آن سو،گاهی مست نیمه شبی ،گاه زاهد متحجد،گاهی در خودت می پیچی ،چنان که در سیر آفاقی،و گاهی چنان مبتذل و دم دستی می شوی که در سیر انفسی،گاه شادمان،گاه غمگین،گاه سالم،گاه بیمار،گاه پوست اندازی را شروع می کنی تا پروانه شوی،گاه میلی مبهم می خواهد کرم بمانی،چهار پاره ات می کنند از هر سو،خدایا به فریاد این غریب امانتدارت برس!این چه امانتی بود که جز رنج بهره ای نداشت؟اگر این امانت عشق بود،بلبل هم عاشق است،پاسخی برای عاشقی اش ندارد،می خواند و می خواند و در نشئه ی عاشقی اش می میرد.روحت از این خاک به افلاک می رود .در این حجاب تیره ی زمینی ،میل گردش در حلقه های نور داری،دست دراز می کنی،غریق درین بحر طوفانی،موج های مهیب ،که هستی تو را تهدید می کنند،می کشاند مرا تو را به خویشتن...صدای کیست؟ 

 

پ. ن۱:این نوشته طغیان روحم است در ساعت یک و پنجاه دقیقه نیمه شب.شاید صبح پاکش کردم شایدم نه.نمی دونم. 

 

پ.ن۲:تصویر دوریان گری را خوندید؟نمی دونم چرا یادش افتادم.حداقل ده سال پیش خوندمش .ولی در آینه که  نگاه کردم یادش افتادم.

هایپر استار

دیشب به پیشنهاد دوستی،ساعت ده شب رفتیم هایپر استار،اول از همه اسمش برام جالب بود،به هلیکوپتر،چرخ بال بگویید،ولی در تلویزیون نام پوشک بچه،مای بیبی استای وای دوباره زدم به صحرای....والا این مردم خواب ندارند.شلوغ بود .خیلی هم شلوغ بود.مثل بچه های کوچیک ،وقتی یک جای شلوغ می رم هی بهانه می گیرم،اما تماشا کردن مردم را دوست دارم،خانم های ایرانی،به به،انگار همه در یک ضیافت بزرگ مهمانی آمده بودیم فقط یکدیگر را نمی شناختیم.دوستم با تمسخر گفت:نگاشون کن با این کفشای ده سانتی اومدن خرید!گفتم بابا جان هر انسانی نیاز به جلب توجه و نشان دادن زیبایی هایش دارد،به چند دلیل نمی توانند مهمانی بگیرند:می گیرنشون،می دزدنشون،گرانیه و..دوستم گفت بریم یک چیزی بخوریم بعد خرید کنیم.دنبالش راه افتادم رفت سراغ بوفه ی غذاهای ترک،گفتم ایرانی می خوام.گفت ناسیونال بازی در نیار اصل فروشگاه ،ایرانی نیست.بذار بی حرف یه چیزی کوفت کنیم.ای بابا چرا جمع می بندی تو کوفت کن من می خورم. 

 بالاخره سالن پر بود وهمه با اشتها اونموقع شب غذا می خوردند.میزهایی که جوونا بودند ،همه در حال صحبت و بلند حرف می زدند.میزهای خانوادگی هم به علت وجود بچه ها ،کمی پر سروصدا بود.اما،میزهایی که زن و مرد میانسال نشسته بودند سکوت بود.تک تک را نگاه کردم.فقط می خوردند و معلوم بود که هیچ حرفی با هم ندارند.نگاه هر کدامشان به جهت عکس همسرش بود انگار زندگیشان بوی نا گرفته بود و بهترین تفریحشان ،خرید خرت و پرت برای خونه ای بود که شاید سالیانی بود که دیگر خانه نبود و فقط یک سقف بود.با سینی غذا برگشت،گفت:به روی خودت نیاری ها نشستی انگار نه انگار ،می اومدی نوشابه ها را می آوردی.چیه باز داری به چه موضوعی فکر می کنی؟گفتم به بوی نا،چی؟گفتم به بوی نا،اینهمه می دویم که به هم برسیم و بعد از گذشت کمی از زندگی مشترک ،فقط همخونه میشیم.با منافعی مشترک به نام بچه...تازه اگر بچه ها دلیلی برای سکوت و احترام ما به یکدیگر باشند.خلاصه ،واقعا غذا را کوفت کردیم.رفتیم قسمت سوپر ،یاد مردم ژاپن ،هنگام سونامی افتادم،خانه ها ویران،عزیزانی را از دست داده بودند و صبور در یک صف منتظر نوبت،اینجا انگار همه از یک قحطی چند ساله وارد این مکان شده بودند.اصلا هم نگران مال مردم و این چیزها نبودند آبمیوه ها باز می شد و خورده می شد.بسته های خشکبار هم همینطور.هنوز پولی پرداخت نشده بود و می خوردند و می ریختند روی زمین.حیران در حال تماشا بودم .دیدم دوستم نیست،با گوشی پیداش کردم کمی خرت و پرت خریده بود بعد از پرداخت پول،آمدیم بیرون ،کسی هم سبد ما را چک نکرد.شاید آنقدر براشون سود داره که مهم نیست اگر چیزی را هم بدون پول بردارند. شاید هیچوقت دیگه اینجا نیام. 

 

پی نوشت۱-در دنیای مجازی،بیایید  راجع به یکدیگر کنجکاوی نکنیم.ما یکدیگر را دوست داریم،دیگر اینکه کجا کار می کنیم،تحصیلاتمان در چه حدود است،مجردیم یا متاهل و از این سوال ها...اهمیتی ندارد .همه ی ما در کشوری زندگی می کنیم که زیر ذره بین اطرافیانمان ،خسته ایم .همه آمدیم در دنیای مجازی،یک زندگی حقیقی با خود واقعیمان کنیم.پس حتی اگر با نیت شناخت بیشتر هم هست،اینکار را نکنیم.ممنون و سپاسگزار

  

پی نوشت ۲-نمی دونم چرا وبلاگ من ساعت نمی نویسه!هر کار کردم نشد.الان ساعت یک و نیم نیمه شبه.البته من ۱۱۹ نیستما اشتباه نشه.

من

یه حفره تو قلبم باز شده،بلند شدم عکسشو برداشتم بردم یه جایی گذاشتم.رفتم سراغ ابن عربی و فصوصش،تجلی ذاتی و تجلی اسمایی،او تجلی را به دو قسمت می کند:تجلی اقدس و تجلی مقدس،فیض اقدس ،تجلی ذاتی حق تعالی است و فیض مقدس،تجلی اسمایی او...کتاب رابستم.همیشه خواندن فصوص الحکم را دوست داشتم ولی الان حوصله ندارم.همینطور نشستم و نگاه می کنم.چی شد؟چکار کنم.خودمو الکی خوشحال نشون می دم در حالیکه بخش بزرگ احساس و آرامشم با او در گور خوابید.اهل سخن پراکنی نیستم.و اصولا در استتار کامل احساسی به سر می برم و توضیحی ندارم.پیش آمده ،خود به خود.چند عکس و خاطرات.خوب بگذریم.کارم را دوباره شروع خواهم کرد. و غرق در دریای واژه می شوم. 

 

در خشکسال واژه،در تنگنای آواز،شعری نخواندیم 

 

در جیره بندی های شعر و آرزو ها 

 

ماندیم و ماندیم 

 

جیره بندی احساس،هر وقت از احساسم می نویسم نمی دونم چرا یاد دکتر رضا براهنی می افتم!او خیلی لجش می گیره که در دوران گرانی و چه وچه کسی از احساس حرف بزنه شاهد سخنم:دو جلد کتاب طلا در مس اوست که تا تونسته به سهراب بد و بیراه گفته.ولی خوب بابا جان کنار پنیر کیلویی فلان مقدار دل من هم کار خودشو می کنه.چیکار کنم زندگی من در محدوده ی فیش حقوقی نیست!!خوب بعله مشکلات دیگر هم هست دارم تو همین آشوب زندگی می کنم .ولی خودم هم هستم. 

 

آیینه ای شدم،آیینه ای برای صداها 

 

فریاد آذرخش و گل سرخ 

 

و شیهه ی شهابی تندر 

 

در من به رنگ همهمه جاری است 

 

و در من همیشه نجوایی می خواند که هر چه شده و هر چه هست ،تا شقایق هست ،زندگی باید کرد.ولی این کسالت مزمن را چه کنم؟ 

 

دیریست مثل ستاره ها چمدانم را از شوق ماهیان و تنها یی خودم،پر کرده ام.ولی مهلت نمی دهند که مثل کبوتری،در شرم صبح پر بگشایم 

 

پی نوشت۱:اشعار شفیعی کد کنی،شعر های او که در من چون جویباری جاری است،در نوشته بالا جریان یافت.  

 

پی نوشت ۲:دلم می خواد خودم باشم و مردم همینجوری که هستم منو ببینند،چرا همه دوست دارند آدما رو با خط کش افکار خودشون اندازه بگیرند؟من فکر می کنم هیچکس به اندازه ی آرزوهای ما نیست،هر کس فقط مثل خودشه.چرا یکدیگر را قضاوت می کنیم؟چرا می خواهیم همه مثل ما باشند؟خیلی کسالت آوره.

 

روزه

گیرند همه روزه و من گیسویت 

 

بینند همه هلال و من ابرویت 

 

از جمله ی این دوازده ماه تمام 

 

یک ماه مبارک است و آن هم رویت

شاملو

صبح از خونه که اومده بودم بیرون آقا احد را دیدم.همون رفتگر دوست داشتنی و ترک زبان که عاشق جابجایی ضمایرش هستم.تا در پارکینگ باز شد جارو روی شونه اش گفت هی وایسا ببینم کجا بودی؟گفتم سلام احد آقا چطوری؟چطوری مطوری حالیم نمیشه بگو کجایی؟گفتم خونه ام دیگه.گفت چیه مگه ؟فکر می کنی تو فقط ننه ات را از دست دادی؟ننه ی من مردی ،بابام مردی تازه ام یادته که پسرمو اعدام کردی ،ولی من داری کار می کنی.زندگیه دیگه.گفتم چشم بابا جان .گفت:تازه ام یادت باشه که ماهانه ی ماه گبل را هم ندادی با این بده.ای بابا اول صبحی حسابی گیر دادی ها.گفت :معلومه من صبح باید پول بگیری وگرنه شماها که برید بیرون دیگه بر نمی گردند.راه که افتادم از آینه نگاهش کردم داشت دور می شد.توی دو جمله درسی که باید می گرفتم ،گرفتم.دوساعتی توی بانک معطل شدم.تلویزیون بانک روشن بود و نمایش سوار شدن مرد چاقی را روی شتر مرغ نشان می داد.واقعا که خجالت نمی کشه.بیچاره حیوانات از دست ما آدما چی که نمی کشند.یاد شاملو افتادم.امروز سالمرگش بود.جندی پیش رفتم امامزاده طاهر.کنار احمد محمود خوابیده.سنگ قبر زیبایی داره.اونهمه بزرگی چه جوری زیر خاک جا میشه؟خوب بله روحش اون بالاست.شماره ها را صدا می کردند و من سعی داشتم ببینم کی نوبت من میشه.اخم شاملو را گاهی دوست داشتم گاهی بدم میومد.آخه چه جوری با این همه احساس آدم اینقدر عبوس میشه؟شاید از همرهان سست عناصر دلش گرفته بود؟هر چی ازش بلد بودم ریخت توی ذهنم: 

 

سال بد 

 

سال باد 

 

سال اشک 

 

سال شک 

 

سال روزهای دراز و استقامت های کم 

 

سالی که غرور گدایی کرد 

 

من عشقم را در سال بد یافتم 

 

که می گوید:مایوس مباش 

 

بقیه اش را هر کاری کردم یادم نیامد.۱۶۸خوب هنوز ۱۱نفر به من مونده،ای وای شاملو دست از سرم برنمی داره. 

 

آه به جهنم،پیراهن پشمین صبر بر زخم های خاطره ام می پوشم 

 

و دیگر هیچگاه به دریوزگی عشق های وازده بر دروازه ی کوتاه قلب های گذشته حلقه نمی زنم 

 

یادم اومد وقتی نوجوان بودم روزه ی عاشقی گرفته بودم و هر وقت نزدیک بود عاشق بشم همین چند خط شعر را می خواندم. 

 

راستی چرا همه فقط از آیدا حرف می زنند و هیچکس به یاد اشرف الملوک اسلامیه،همسر اول شاملو که برایش ۴بچه اورد نیست؟بچه هایش کجا هستند؟سیروس،سیاوش،سامان،ساقی،خوب البته گیرم پدر تو بود فاضل از فضل۱۸۲وای شماره ام ۱۷۹بود. 

 

پی نوشت:دیگه سنگ قبرش قشنگ نیست.شکستند و یک سنگ معمولی گذاشتند. 

 

بعد نوشت :  لطفا اینجا را بخوانید.