لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

لحظه های ناب

درآن سوی شب وروز چه قلب های بزرگی که می تپند هنوز

ترس موهوم

امروز صبح با چند تا از دوستانم به عادت شنبه ها رفتیم استخر . هوا خوب بود و آسمان آبی بود و آب هم در حد عالی . بعد هم یکی از دوستان دلمه آورده بود و در رستوران همونجا مثل قحطی زده ها خوردیم و روز بسیار خوبی بود . باز هم یکی از بچه ها منو تا خونه رسوند و رفت . چند دقیقه ای وارد خونه نشده بودم که باید برای پول می رفتم و از خود پرداز می گرفتم دو باره لباس پوشیدم و بیرون رفتم ، همیشه موقع پیاده روی از پشت سرم می ترسم ، مخصوصاً همین قمه زنی ها و کیف قاپی ها ، اول فکر کردم باز هم همون ترس بی مورد همیشگیه ، ولی وقتی یواش تر رفتم تا کسی که پشت سرم است ، جلو بره و نرفت داشتم می مردم ، نیم نگاهی کردم پسری بود ، داشتم فکر می کردم چکار کنم که دویدن یک گربه باعث مکث من و برگشت من به عقب و دیدن او شد ، بله پسر ظاهراً مرتبی بود ولی با نگاهی خیره و جسور ، فقط به فکر موبایلم افتادم ، آروم بی جلب توجه از کیف کوچکی که دستم بود در آوردم و چون پانچو تنم بود از زیر گذاشتم توی جیب شلوارم ، مردی که سرایدار دو خونه اونطرف تره به من سلام کرد ، شد فرشته ی من ، ایستادم و با دست پاچگی حالش را پرسیدم و او متعجب از رفتار من چون هیچگاه در حد حرف زدن با هم آشنا نبودیم ، می خواستم از او کمک بگیرم ، ترسیدم درگیری شود و او صدمه بخورد ، خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم ، سرکوچه سوپر بود فکر کردم برم و از اونا کمک بگیرم ، ای بابا ولش کن حرف در میارند ، داشتم می رسیدم به خودپرداز که یک دفعه پسره گفت : خانم !!! یعنی سکته را زدم ، تمام روده هام داشت می لرزید.خودمو به نشنیدن زدم ، دوباره گفت : خانم !! برگشتم با فریاد گفتم چیکار داری با من ؟ چرا مزاحم می شی ؟ این بار پسره با دهان باز داشت نگاهم می کرد ، با همون صدا گفتم چکار داری ؟ الان زنگ می زنم صدوده ، پسره به حرف اومد و با مظلومی گفت خانوم مگر من چکار کردم ؟ اون ماشین سرکوچه را ندیدی ؟ لحاف قسطی از ترکیه می فروشیم و من هم پادو هستم. صاحبش تو ماشینه . وا رفتم ، یعنی هزارتا حس داشتم ، قضاوت بی جا کرده بودم ، داد زده بودم ، فکر بد کرده بودم . همینجور داشتم بر و بر نگاهش می کردم.گفت: می خواهید ؟ گفتم چیو ؟ گفت لحاف ؟ ولم کن آقا .دارم می میرم لحافم کجا بود !! گفت چرا می میرید . ؟ می خواهید اوستامو صدا کنم.؟ گفتم آقا میشه بری دنبال یکی دیگه . بیچاره سرشو انداخت پایین و برگشت.

برگشتم خونه و فکر کردم .این اتفاق نتایج هولناکی برام داشت : شاید بسیاری از دانسته های انتزاعی ما از پایه و اساس اشتباه است ، دانسته هایی که واکنش های بسیار نادرستی در ما نسبت به دیگران و حتی خودمون ایجاد کرده است.

پیش داوری و قضاوت های نادرست ، نسنجیده رفتار کردن ، ترس های موهوم و من در آوردی ، البته می دانم که چنین اتفاقاتی هم افتاده و خواهد افتاد ولی رفتار در شرایط بحرانی را باید یاد بگیرم . قید پول گرفتن را زدم و خوابیدم.

پ . ن : یکی از دوستانم تعریف می کرد : داشتم میومدم از روبرو چهارتا پسر افغانی میومدند ، هی به خودم گفتم اگر حرفی بزنند ، یا کاری کنند ، می زنم تو گوش یکیشون ، هی که اونا نزدیک شدن این جمله در من قوی تر شد و در سرم پیچید ، رسیدیم به هم و من محکم زدم تو گوش یکیشون . فکر کن ببین چی شد !! به خودم که اومدم داشتم معذرت خواهی می کردم.